من از مو های سپید آینه میترسم

از کوه های تعطیل

مسافرخانه ای که راهم نمیدهد

و شهادت من به اتفاق پشت پنجره رسمی نیست

نه !

ان که باور نمیکند منم

و تقویم کوچکم پر از صدای ببر های گمشده است

 

 

پی نوشت : دلم به نوشتن نیست . به اندازه کوهی از بارهای این سالهای دور خسته ام . چرایش را خوب میفهمم اما بعضی چیزها گفتنی نیست .. باید حس کرد ...نهایتش همین شعر گراناز موسویه .....باید حس کرد ....