فقط یک داستان
فقط یک داستان .و..... اسمش چیه ؟ اگه گفتین ؟
حسین لیوانش را بلند کرد و در مقابل درخشش نور لامپ به آن نگاه کرد و با خنده ای آنرا به ابراهیم نشان داد . ابراهیم هم شانه هایش را بالا انداخت .
حسین که در شلوغی ناهار خوری قدری بلند تر از معمول حرف میزد گفت : اینگاری اصلا نمیشورنش . اینطوری باشه منم از فردا لیوان خودمو میارم پایین .
ابراهیم گفت : کجاشو دیدی بعضی ها حتی غذاشونو توی ظرفهای استیل نمیخورن و میگن توی ظرف یک بار مصرف بریزن براشون . . . دوتایی به فرشاد که کمی آنور تر نشسته بود و تند تند محتویات ظرف یکبار مصرف را در دهانش خالی میکرد نگاه کردند و خندیدند . روبروی فرشاد یکی دیگر از همکاران نشسته بود که حسین رابطه خوبی با اونداشت . غذا در جلوی مرد مانده بود و ظاهرا به نقطه ای در فضا خیره بود .
حسین اشاره ای به مرد کرد و گفت : با حمید چجوری کنار میای ؟ دوساله تو یک اتاقیم ولی من اصلا نمیتونم باهاش ارتباط داشته باشم ... یک جوریه .
ابراهیم گفت : یعنی یک تخته اش کمه ؟ و خندید.... حسین گفت : اوه .. اگه منم که فقط دو سه تا تخته بیشتر نداره ... صدای خنده شان بلند تر شد
بعد از چند لحظه ابراهیم ادامه داد : میدونستی جانبازه ؟
حسین سینی غذا را هل داد و به صندلی تکیه کرد : آره ... میگن هفتاد درصده ولی انصافا از من سالم تره .. ماشالاه زندگی بهش ساخته ....رفیقاش هم هواشو داشتن ... یک وقتایی یک بحثایی رو باز میکنه و روی یک چیز کوچیک انقدر حرف میزنه که دوست داری از اتاق در بری ... چطوری باهاش ماموریت میری ؟
ابراهیم گفت : هیچی ... تو کارای فنی داخل نمیشه ... میفرستمش دنبال کارای اداری ... فکر کن منو عمرا به دفتر شهردار راه بدن .. یکروز رفتم دنبالش شهرداری میبینم داره با شهردار گل میگه و گل میشنفه ...
: روابط عمومیش فوق العاده است ... دیدی هر ارباب رجوعی میاد اولش میره پیش حمید . جدی این کجاش جانبازه ؟ تا بحال از جبهه رفتنش برات گفته ؟
ابراهیم لیوانها را برداشت و با دستمال کاغذی شروع به پاک کردنشان کرد : خیلی کم ... در واقع یک بار .. فکر کنم خیلی ناجور بوده . اصلا دوست نداره یادش بیاد . اون یک باری هم که گفت دیگه هر چی پرسیدم جوابمو نداد .
حسین هم در لیوانها قدری آب ریخت : خوب چی میگفت ؟ حتما تو تدارکات بهش بد گذشته ..
: نه ...فکر نکنم هیچوقت اینطوری بوده . ظاهرا اونو عزت و یکی از بچه های اداری داوطلب میشن از طرف اداره برن جبهه . عزت رو میشناسی ؟ بچه نقلیه است ...
- همونی که هی غرغر میکنه ؟
: آره .....
همین موقع ناهار فرشاد تموم شد و با عجله شروع کرد به تمیز کردن قاشق هایش . حمید هم ظاهرا یادش افتاده بود باید غذا بخورد و داشت با فرشاد درباره کیفیت غذا جر و بحث میکرد . . .
حسین گفت : اون اداریه هم فکر کنم بشناسمش .. همونی که دست راستش رو کج و کوله است ؟ با هم رفیقیم ..
ابراهیم ادامه داد : آره ... تو جبهه با هم نمیافتن . عزت رو میفرستن راننده آمبولانس اداریه رو نمیدونم ولی حمید رو میفرستن خط مقدم . . . اونا توی یک عملیات موج اول حمله بودن
حسین که کنجکاو شده بود گفت : کدوم عملیات ؟
: نمیدونم . . خلاصه میرن جلو و عملیات شکست میخوره . گردانی که حمید هم توش بوده نمیتونه برگرده عقب و همونجا میمونن .. چند روز بعدش خط رو باز میکنن فقط جسد بوده که میاوردن عقب . اینطور که پیداست از گردان هیچکی زنده نمیمونه ..
حسین گفت : نگو حمید روحه ....
: نه .. ولی عزت راننده آمبولانس بوده که جسدا رو میریختن توش و بر میگردوندن . وقتی داشتن یک دور جسد رو خالی میکردن واسه دفن کردن ناقافل یک از بچه ها حس میکنه که جسده داره نفس میکشه . در جا عزت میرسونتش بیمارستان ....
حسین نگاهش به حمید خیره مانده بود ....
: شیش ماه تو بیمارستان تو کوری مطلق بوده . بعدش جراحی میکننش و یک کمی درست میشه . تا حالا از بغل بهش نزدیک شدی ؟
حسین انگار که چیزی یادش آمده باشد گفت : نه ولی یکدفعه دیدمش که محکم خورد به در اتاق که نیمه باز بود
ابراهیم از جیبش کبریتی در آورد و چوب کبریت را مثل خلال در میان دندان هایش چرخاند : چشماش از یک زاویه ای به اونور رو نمیبینن . گوش چپش هم نمیشنوه ...
حسین گفت : اینو فهمیدم .. آخه خیلی وقتا صداش میکنم نمیفهمه . اوایل فکر میکردم خودشو میگیره
: یک دفعه به یکی از بچه ها گفته که توی سرش صدا هست و شبها نمیزاره بخوابه .... میدونی که ازدواج نکرده ؟
: آره اینو شنیدم .. یکی گفت هر کدوم از چیز هاش سی و پنج درصد حساب شده براش ....ولی اینطوری که تو میگی فقط پوستش سالمه ....
ابراهیم گفت : تا بحال ده دفعه از امور اداری گفتن که میتونی بری خونه استراحت کنی ... ولی میگه اونجا تنبل میشم .. .بازم میاد اداره ....
چند لحظه ای سکوت برقرار شد و نگاه حسین باز هم بر حمید ثابت ماند . انگار در این دنیا نبود ... حالا که فکر میکرد بنظرش آمد که حمید حتی قدرت تمرکز فکرش را هم بر روی یک موضوع را ندارد ... بارها سعی کرده بود که در یک جر و بحث بالاخره چیزی را به او اثباط کند و هر دفعه ناگهان موضوع بحث عوض شده بود . ...
بریم ؟
حسین جواب داد : بریم ..... فقط من برم دم در از روزنامه فروشی یک آدامس بگیرم .. فکر کنم خیلی پیاز خوردم . ..
از جایشان بلند شدند و به سمت در خروجی رفتند . بین راه حسین به ابراهیم گفت : حالا خیلی چیزا فرق کرد ... من نمیدونستم ....
ابراهیم گفت : خیلی سر بسرش میزاری .... یک کم بزار ابراز وجود بکنه . درسته که تحصیلات ما رو نداره ولی دلش به همینا خوشه ... سعی کن یک کم احترامشو نگه داری ....
حسین سر تکان داد : رئیس احوالمو گرفت بگو رفت بانک ..... من میرم یک کم قدم بزنم .. .سرم داغ شده ...
کاری بود به موبایلم زنگ بزن .....
ابراهیم دستش را بر روی شانه حسین گذاشت : فقط یک چیز ... نفهمه که ماجرا رو برات گفتم ..
حسین چیزی نگفت .......
پی نوشت : اگه غلط املایی یا دستور زبانی داشت بگین .. چون داغ داغ گذاشتمش اینجا