تمرین 2
تمرین ۲

تو اون سرمای دی ماه کفتره صاف اومد روی درخت خرمالو بی برگ ته حیاط نشست . یک کم اینور و اونور رو نگاه کرد و بعدش اومد و کنار ظرف دانه ای که روی هره جلوی در بود و یک کمی با خورده نون ها بازی کرد . دید هنوز انقدر گرسنه اش نیست که بخواد اونا رو بخوره . دوباره پر کشید و رفت سر درخت خرمالو نشست و شروع کرد به بغ بغو کردن . بعد چند دقیقه یک کفتر دیگه هم پیداش شد و اومد کنار اولی نشست و گفت : هنوز دونه نریخته ؟ اولی جواب داد : نه .. مردیم تو این سرما اینم مث که خیال بیرون اومدن نداره . دومی بالشو بهم زد و گفت : پس من میرم این دور و بر ببینم گربه حناییه کجاست و اگه خبری نبود برمیگردم . بعدش هم پر کشید و رفت .
اولی دید که بد جور شکمش داره قار و قور میکنه دوباره رفت سروقت ظرف دان و به یکی از نون خشکها نوک زد . یک کم که باهاش ور رفت موفق شد تیکه کوچیکی بکنه و بخوره . داشت واسه تیکه دوم تقلا میزد که روی دیوار گربه حناییه رو دید که داره یواش یواش میاد سمتش . اونم تندی پر کشید و دوباره رو درخت خرمالو نشست . گربه هم خودشو زد به بی خیالی و اونو تر لب دیوار آجر سه سانتی جلوی آفتاب یخ زده صبح دراز کشید .
کفتر دومی دوباره اومد و نشست کنار اولی . گفت : این تن لش که اینجاست ؟ من فکر کردم جلو کبابی خیابون پایینی داره نون روغنی میخوره .
اولی گفت نه بابا نزدیک بود دخل منم بیاره . شنیدی جلوی کبابیه یک گنجیشک رو بی هوا گرفته ؟ اصلا بهش نمیاد زرنگ باشه . دومی گفت : از بس هوا سرده به اینم هیچی نمیرسه که بخوره .
تو این صحبتا بودن که سومی هم اومد و گفت هنوز نیومده ؟ گفتن نه .. بشین الان میاد . سومی گفت : من میشناسمش صبح ها که میره سر کار از جلو دکون بقالی ای رد میشه که همیشه پشت دیوار ارزن میریزه . راستی امروز بقالی بسته بود واسه همین از ارزن خبری نبود .
اون دو تا شروع کردن با صدای بلند بغ بغو کردن . . . نکنه اینم نیاد بیخودی علاف بشیم ؟ . اولی گفت : فکر نکنم . تا بحال کم پیش اومده اینجا بی غذا بمونیم . یک کم گربه حنایی رو نگاه کرد که اونم حوصله اش سر رفته بود و داشت میرفت از دیوار پایین . پرید روی درخت توت و رفت تو خونه همسایه که یکهو صدای پارس سگ همسایه بلند شد و گربه بدبخت که موهاش سیخ شده بود از روی اون یکی دیوار ده فرار ... سه تا کفترا که ترسیده بودن پر زدن و رفتن روی آنتن نشستن و شروع کردن به بغ بغو ....
دیگه خواب از سرم پریده بود . صدای کفترا رو دم صبح دوست دارم و فکر میکنم بهترین بیدار شدن با بال زدن اوناست . از رختخواب که کندم و دست و رو شستم رفتم براشون گندم بریزم دیدم گندم تمام شده . واسه همین از توی انباری یک مشت برنج ریختم توی کاسه و بردم تو حیاط . خنکی صبح دی ماه نیمچه خواب رو هم از سرم پروند . بردم کاسه رو توی ظرف دان خالی کردم و اومدم تو . از پشت پنجره یک کم کفترا رو که روی آنتن نشسته بودن و منتظر رفتن من بودن تماشا کردم . . . .