از خیلی زمانهای دور فکر میکردم دنیا همینه که هست . من هم یک گوشه این دنیا دارم زندگی میکنم و جز همین هم راهی نیست برام .
از خیلی وقتها فکر میکردم که مگه میشه آدم بتونه خودشو نبینه و هر چی که داره رو فدای یکی دیگه بکنه . خیلی وقتها فکر میکردم این چیه که میتونه اشخاص رو طوری به هم برسونه که اینگار جوش خوردن و از هم جدا شدنی نیستن .
چه اتفاقی افتاد ؟ نمیدونم ... چی شد ؟ ... حرفی ندارم ...
میدونی ؟ ... دوست داشتم عاشقانه ترین پست دنیا رو برات بنویسم .. دوست داشتم توی قالب کلمات چیزهایی بگم که توی دلم دارم .. دوست داشتم خیلی چیزها رو بنویسم و بخونی ...
ولی بخدا این کار از من بر نمیاد . هیچ کلمه ای نیست که احساس رو توی خودش جا بده . هیچ جمله ای نیست که حرف دستهای تو رو بزنه و هیچ توصیفی از چشم نیست که گرمای نگاه تو رو بگه .
بخدا دوستت دارم برای چیزی که در دل منه خیلی کمه ...
+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۸۶ ساعت 21:39 توسط منوچهرسابق
|