معمولا آسانسور رو برای منازل مسکونی نرمال ۴ نفره میسازن که البته ابعادش تابعی از تعداد ساکنین آپارتمانه و شاید براتون جالب باشه که تکنولوژی آسانسور توی ایران خیلی جدیده . قبلا ها آسانسور رو از خارج میاوردن البته الان هم موتورش خارجیه . اگه اهل ساختمون سازی باشین میتسوبیشی بهترین آسانسور ساز در ایرانه و صد البته جنس خوب قیمتش گرونه .

اینا همه اش مقدمه است تا بگم وقتی سازمانتون قبلا خونه مسکونی بوده پس با معیار های یک خونه مسکونی ساخته شده و ۴ نفر ظرفیت بیشتر نداره . . اما میتونن اتاقشو عوض کرده باشن که یک کم نو نوار بنظر بیاد .

این آسانسور توی زندگی حرفه ای ما کارمندا اثرش خیلی بارزه . چون معمولا توی یک روز چندین بار از این وسیله استفاده میکنیم و اگه فقط کارمند باشی صرف رسیدن به مقصد شما رو از اتفاقات اطرافتون بی نصیب میزاره .

شما میتونین توی أسانسور تنها باشین .. یعنی حداقل یک دقیقه میتونین خودتونو توی آینه دید بزنین یا به موزیک گوش بدین یا توی فکر زندگیتون باشین

شما میتونین با بقیه کارمندا باشین که احتمالا دارین راجع به آخرین وضعیت انتقالات و تعدیل ها و حقوقها بحث میکنین

شما میتونین با یک مدیر توی آسانسور باشین که مطمئنا دستها گوله شده مثل فوتبالیست های قبل از زدن ضربه آزاد ایستادین و دارین به کفشهای مدیرتون نگاه میکنین

اما از همه جالب تر اینکه با ارباب رجوع توی آسانسور باشین ...

درب باز میشه و یک خانومی میاد تو ( من عاشق اینم که خودمو یک ارباب رجوع جا بزنم . واسه همین یک مشت کاغذ دستمو سعی میکنم مثل بقیه شون جلو صورتم بگیرم .. گاهی سوالای پرت و پلا هم میپرسم ) ...میپرسه قسمت .... کجاست ( من یک کمی فکر میکنم ) م ومیگم : احتمالا طبقه دومه . اونم دکمه دوم رو فشار میده . بلافاصله کابین راه میافته . آسانسور توی حرکت آهنگ از کرخه تا راین رو میزنه و یک خانومی ( که معلوم نیست کجای آسانسور قایم شده ) طبقات رو اعلام میکنه . تا راه میافتیم خاونمه میگه خدا لعنتشون کنه . . حتی توی آسانسور هم میخوان مردم غمگین باشن ... ( بله ؟ چی فرمودین ؟ ) منم سرمو تکون میدم و میگم درسته اعصاب آدم خورد میشه ...بعدش من پیاده میشم و اون میره ..

یا توی آسانسور داری جلو آینه شکلک در میاری . یکدفعه یکی مثل دیو میاد تو . . تو که اولش جا خوردی و بعدش ترسیدی خودتو اون گوشه جا میدی . توی آینه یواشکی که نگا میکنی میفهمی بابا یارو کلاه ایمنی موتور سرشه و برش نداشته همونجوری پرسیده تو . از قضا با هم پیاده میشین و اونم دفتر مدیر رو میپرسه و میره ... تو هم میری سر کارت که یکهو سایه مهیبی روی کاغذ هات میافته . سرتو بالا میکنی میبینی خودشه . میگه شما منوچهری ؟ میگم بعله ؟ میگه ای بابا تو آسانسور میگفتی دیگه .. این نامه مال توه .. منم پیکم ( تو دلم میگم آره البته پیک مرگ ) خلاصه امضا میگیره و میره

 

بهرحال . ایندفعه سوار آسانسور شدین یک کمی به اطرافتون دقت کنین  . اصولا آدمها توی یک مسیری که همسفرن خیلی حرفها میزنن که جالبن و بعضی هاشون آدمو به فکر وادار میکنه .....

 

 

پی نوشت :

برای نرگس عزیز  .. تولدت مبارک برات بهترین آرزو ها رو دارم در سالهای زیبایی که پیش رو داری ...

پشت پنجره

از آنهمه گنبد

دعا که نه

خدایی اگر باقیست

تقویم پر از صدای ببر های گمشده است

در فاصله برگهای زرد چیتگر و گازهای شعله ور جنوب

این چکمه های بجا مانده را اگر پای کویر کنیم

به دریا میرسیم ؟

آن آسمان

برای رفتن بود

                     یا باریدن ؟

 

 

پی نوشت :

- شعر میخوانم .... شعر میخوانم ..... برای تصویر شکسته در آینه ها .... برای تابلو ها آویخته از دیوار ... 

تو فکر میکنی عاشق شوم یا نه ؟

معجزه ها با باد رفته اند

و چشمانی که چشم مرا گرفت

همیشه در حاشیه آینه جا ماند

و پشت ژنجره چقدر نیامد آنکه قرار بود

پشت پنجره

                        دیر است ..............

دیروز داشتم از پنجره توی حیاط رو نگاه میکردم . یاد حرف مادر افتادم که میگفت بهتره از این به بعد برای کفتر های مهمونمون بجای کیسه با گونی گندم بگیریم . ولی ماجرا این نبود ...

چند تا گنجشک روی درخت خرمالو نشسته بودن و یک خرمالوی شیرین رو نشون کرده بودن . به نوبت یکی یکی میرفتن و هر کدوم یک تیکه میکندن و میخوردن . خنده ام گرفته بود. یک حالی داشت این صحنه که توصیف نشدنیه ...

امروز خرمالو های درخت رو مثل هر سال چیدم . فکر کنم سال پر باری بود و این دختر لوس امسال ما رو از سر لطف دید و حداقل این یکی هوای ما رو داشت . سعی کردم بیشترشو بچینم ولی چند تایی سهم گنجشکها بود .... ما که در جدیدا اسممون به نامردی و بی معرفتی در رفته  . بزار این درخت حداقل بین گنجشکهاش میزبان خوبی باشه ...

 

ای خدا

ای خدا

ای خدا

من از مو های سپید آینه میترسم

از کوه های تعطیل

مسافرخانه ای که راهم نمیدهد

و شهادت من به اتفاق پشت پنجره رسمی نیست

نه !

ان که باور نمیکند منم

و تقویم کوچکم پر از صدای ببر های گمشده است

 

 

پی نوشت : دلم به نوشتن نیست . به اندازه کوهی از بارهای این سالهای دور خسته ام . چرایش را خوب میفهمم اما بعضی چیزها گفتنی نیست .. باید حس کرد ...نهایتش همین شعر گراناز موسویه .....باید حس کرد ....



فیلم گوست داگ اثر جیم جارموش رو از هر ده نفر که دیدن دو نفر هم پیدا نمیشن که خوششون اومده باشه . گرچه فیلم گفتار خیلی ساده و با اشارات و وهم انگیزی داره که شاید به مذاق ایرانی جماعت خوش بیاد اما همین چهار تا مفهوم ساده بخاطر ساختاری که بیننده رو به جهت فکر کردن به کار وادار میکنه تماشا گر سطحی رو پس میزنه

روایت خیلی ساده است . آدمکشی حرفه ای که مرام سامورایی رو برای خودش انتخاب کرده و توسط رهبر یک گروه گانگستری که مریدشه جهت قتل هدایت میشه تا جایی که گروه هم از این مرد میترسن و دستور قتل اون رو به مرشد سامورایی مدرن ما میدن . در نهایت مرد به دست مرشد و مراد خود کشته میشه و ...

این فیلم رو من خیلی دوست دارم . یک جور حکایت تنهایی آدمیه که با این مردم و در کنار این مردم زندگی میکنه ولی فقط سایه اونه که حضور داره و برای فقط یک بچه و یک بستنی فروشه که این سایه شخصیتی داره که خارج از اون چیزیه که حرفه اشه

اما یک چیزی که دفعه اول که من این فیلم رو دیدم بنظرم درهم و بی ربط آمد موسیقی فیلم بود . گرچه هنر پیشه نقش اول سیاه پوسته و انتخاب یک ریتم رپ برای این فیلم نامربوط بنظر نمیاد. اما تکیه بر این موسیقی حتی در فیلم بصورت مستقیم ( مرد همیشه سی دی موسیقی را به همراه داره و توی هر ماشینی که میدزده میزاره ) دلیل خاصی داره .

بار اول که فیلم رو در تلویزیون دیدم فکر کردم نا پیوستگی موسیقی علتش به سانسور های ایرانی ربط داره . اما دفعه آخر که فیلم رو دیدم فکر کردم شاید اشتباه میکنم .

میدونستم که توی آرشیو موزیک فیلم دارمش ... مجددا که گوش دادم متوجه اشتباه خودم شدم . .

موسیقی کاملا برازنده فیلم و حالتی از سازهای کوبه ای به روش نواخت ژاپنی و در نقاطی با همراهی جاز و پرکاشن کاری میکنه که بفهمی داری چیزی رو گوش میدی که برای هر قسمتش فکر شده .

گوش کردن به موسیقی فیلم درک بالا و تمرین خیلی زیادی میخواد . مهم تر از اون که فیلم رو دیده باشی . یادم میاد بار اول با علی فارسی در دانشکده در اینباره و درباره موسیقی فیلم جنگ ستارگان بحث کردیم . چطور میشه یک اثر موسیقی ساخت که مستقل از اصل فیلم باشه ولی در کنار اون هم مفهوم داشته باشه ....

و منوچهر سابق

به پیش میتازد

این عکسی که این بقل میبینید تمثال بی مثال حضرت منوچهر خان سابق .. یعنی بنده حقیر سراپا تقصیره ... من خودمم نمیدونم گلتن عزیز از روی چه چیزی انقدر تصویر قشنگی از روی من کشیده . خداییش دستش درد نکنه .

این دمبل و دیمبو بابا ولکن ما نیست!

 

 

این منوچهر پدر آمرزیده دست از سر ما بر نمیداره . فکر کنم الان انقدر که منوچهرم هیچی نیستم . اصلا من اسمم از اولش منوچهر بوده و بعدش و... آخرش بازم منوچهره

در بقیه وبلاگها تخته ... تا اطلاع ثانوی حال و حوصله هیچ آدم اتو کشیده و جدی هم نداریم !

اگه اهل دل نیستید قدمت رو چشم .. اگه اخلاقتون هم جا نماز آبکشیه به سلامت .... ما برمیگردیم !

لذا اینهفته این وبلاگ تا اطلاع ثانوی و با مدیریت منوچهر خان سابق باز است !

شوخی میکنی ؟ منوچهر برگرده ؟ ..........

پایان!

 

 

اونی که دوست داره از من خبر داشته باشه میدونه کجا میشه اثری از من پیدا کنه از منوچهر سابق نه .. از امیر حسین .. و فقط از امیر حسین ....

ثبت نشده های منوچهر سابق !

ثبت نشده های منوچهر سابق !

همانطور که گفتم وضعیت ایران در مقایسه با اروپای سراسر تحول غیر قابل قیاس بود . از یکطرف دولت صفویه با استفاده سیاسی از مذهب کشور را به سمتی سوق داده بود که امکان پذیرش باور دیگری در جامعه بشدت مشکل بود و از طرف دیگر سفر شاهان قاجار به اروپا باعث به همراه آودن نظرات جدید در کنار تحفه های غیر ایرانی بود .

بگذارید مثالی از معماری بزنم . ناصر الدین شاه در بازدیدی که از پاریس داشت از فراز یکی از برجهای کلیسا تمام شهر پاریس را در زیر پای خود میبیند . وقتی به وطن برمیگردد آن معمار باشی پدر سوخته را امر میکند برجی بسازد که از بالای آن پایتخت را بتواند در زیر ساق خود احساس کند . چنین میشود که معماری ایرانی به خدمت هوس شاهانه و به تقلید از برجهای ( احتمالا ) کلیسا ( ی شارتر ) ساخته میشود .

مثالهای اینچنینی در آن دوران کم نیستند .

با اینحال نکته ای که از بازدیدهایی که از نقاط مختلف کشور داشتم به آن برخوردم اینست که معماری دوره قاجار بیشتر منحصر به آموخته های پیش از خود بوده و حتی در تلفیق با نگاه جدید بشدت محافظه کارانه برخورد کرده و لذا برای ایران پیشینه درستی برای هنر مدرن نمیتواند در نظر گرفت .

اما پس از احود شاه اتفاق جدید مردی بود بی سواد و عامی که هر آنچه که نداشت بی هیچ کم و کاست برای دیگران به ارمغان آورد . با روی کار آمدن رضاخان نه تنها سیاست تغییر جهت داد بلکه هنر نیز چنین شد .....

پی نوشت : طرح شمس العماره از شخصی به اسم معیر الممالک بوده که آن معمار باشی پدر سوخته بیچاره  استاد علی محمد کاشی بوده است

 

آخرین پست

احساس کردم توی زمان به عقب پرواز میکنم . چیزایی دیدم که در طول روز برام اتفاق افتاده بود . باغهای زیبا و سرشار از عطر گل ... ناهاری که در ابرها با هم خوردیم و تابلو های رنگارنگ زندگی و مرگ .

یکدفعه همه جا تاریک شد و حجوم جمعیتی را دیدم که به سمتی میرفتند و همدیگر را هل میدادند . منم خودمو داخل جمعیت کردم و به دست موج سپردم . یکدفعه احساس کردم یکی از توی جمعیت منو هل داد . بعدش احساس کردم سرم پر از سرب شده و ... چشمهام رو که باز کردم متوجه جمعیت زیادی شدم که دور تا دور ماشین جمع شده بودند و سعی میکردن منو از توی آهن پاره ها بیرون بکشند ... یکدفعه درد شدید شد و تمام وجودم رو طی کرد . لباسهام خونی شده بودند و بین جمعیت قیافه ای آشنا دیده میشد ......

 

بالاخره ساعت 3 صبح منو به بخش آوردن . بخاطر خونریزی شدید از گوش و درد زیادی که توی ستون فقرات احساس میکردم از همه جای بدنم عکس گرفتن . بیشتر شب رو تا اونجایی که هزینه بستری پرداخت نشده بود با ویلچر و بعدش با برانکارد اینور و اونور کردم ... حالت تهوع شدید و آسمون سیاه  توی ذهنم مونده و  بیشتر از همه فشار سنگین که در دستگاه ام – آر – آی بهم وارد شد خسته ام کرد . یادم میاد زیر دستگاه فریاد میزدم که منو بیارید بیرون . . . آخر از همه سر پرستار به امیر اشاره کرد و گفت این دوستت خیلی کمک کرد .. گفتم آره ..دوست نیست از برادر نزدیکتره .... اگه بدونی توی اون حال چقدر احساس ناتوانی میکنی ...امیر بخاطر همه چیز ممنونم ....

 

3 ساعتی در حالتی خوابیدم که یک وزنه دقیقا 4 کیلو و نیم از پای چپم آویزان بود . کمرم از بی تحرکی درد میگرفت و با هر حرکتی ناله ام میرفت به هوا . با اینحال تا ساعت 6 خوابیدم و بعدش همه اش توی اتاق صدای آخ و ناله میپیچید . بغل دست تخت من یکی بود که توی دهات اطراف ساوه چاقو خورده بود و هیچ بیمارستانی تا تهران پذیرش نکرده بود . روبرو یی  خیلی آش و لاش بود . دو تا دست و یک پایش توی گچ بود و صورتش بد جوری داغون شده بود . بعدها فهمیدم که توی اتوبان خوابش میبره و با پراید توی دره سقوط کرده . جالب اینکه پدرش که بغل دستش بوده حتی یک زخم هم بر نداشته اما مرده .. یک کم که بیهوشی عمل شب قبل از سرش پرید از من و همراه تخت بغلی چاقو خواست . وقتی گفت که نداریم پیچگوشتی خواست و بعدش همه مونو با فحش خواهر و مادر وسایر مخلفات به نامردی متهم کرد و آخرش انقدر به پرستار حرفهای آب نکشیده گفت که مسکنی بهش تزریق کردن و تا نزدیکهای مرخصی من بیهوش شده بود . بد تر از همه تخت کناری بود که یکی از مسافر های ماشینی بود که من باهاش تصادف کرده بودم ... دم صبح همه اش از درد فریاد میزد و حتی دارو های تزریقی هم جوابگو نبود . ...توی فکر بودم که دیگه از این بدتر نمیشه ...تا بالاخره یکی از دوستهاش اومد و به همراهش اشاره کرد  اومد . این دوست حال خراب ما رو به زحمت داخل ک ویلچر جادادن و رفت به دستشویی ... ده دقیقه بعد خوش و خرم و شاد و شنگول برگشت .......ظاهرا خوب و توپ خودشو ساخته بود ..

 

از این ماجرا دقیقا یک ماه میگذره و بیاد آوردن همین چند تا سطری که دوست نداشتم بیش از این ادامه اش بدم برام دردناکه . ولی بیش از همه با خودش دو تا چیز اورد . یکی نفرت عمیقی از کسانی که به دوستیشون برای من جز حماقت خودم نبود و وقتی که رها شده در چاه سقوط میکردم حتی یادشون نیافتاد که زمانی نده بوده ام ... اینگار بعد از ظهر بهاری برای من پایانی بود برای همه اون چیزهایی که فقط برام یک مشت حرفهای قشنگ و حرکات ابلهانه بود .

و دیگی عشق بود ... عشق ناب و بی شائبه به کسایی که تنهام نگذاشتن و کمکم کردن که حداقل خودمو توی این ماجرا گم نکنم و بتونم دوباره از شکسته استخوانهای سقوط مجودیتی دوباره پیدا کنم.

فکر میکنم با پنج شنبه سپید هم منوچهر رو از دست دادم ... یکباره خودمو در مقابل واقعیت برهنه دیدم و هر چی سعی کردم پشت نقابم پنهان بشم دیگه فایده ای نداشت .. مجبور شدم که یکبار دیگه اسلحه کهنه ام رو از روی زمین بردارم و با هیولای مادی پرورده زندگی بجنگم ... ایندفعه نبرد خیلی خونین تر از هر دفعه بود ولی حتی اگه شکست هم در پی باشه از نتایج شکست از من ققنوسی باقی میمونه که از دل خاکستر از نو زاده میشه ....

 

پایان

شاید که آینده از آن ما ......

 

این آخرین پستهای  وبلاگ منوچهر سابقه ..بیانیه اختتامیه در دست تهیه است که بزودی به آخرین حروف میرسه ....

این دگر من نیستم .... من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم

پسرک چشمانش را بست ...

پرده تاريکی به تدريج به نيم سايه سرخگونی بدل شد. در دور دست جنگلی را ديد . درختان سرو بلند و زيبا و پرندگانی که ميخواندند ... حتی صدايشان را ميشنيد ..صدای ريزش آب را در جويبارهای جنگل ... نزديکتر رفت و به درختان خيره شد ....برگهای سرخفام درختان چون شعله های ظريفی ميرقصيدند و به بالا پرواز ميکردند .. آتش ذره ذره توسعه پيدا کرد و جنگل سراسر غرق در شعله ها شد .. پسرک جذب  منظره بديع سوختن باز هم نزديکتر رفت و گرمای لذت بخش شعله را بر گونه هايش احساس کرد ... بناگاه همه چيز آرام گرفت و جنگل بار ديگر در خاموشی و تيرگی فرو رفت ... پسرک ترسيد سرمای سختی بر جنگل حکمفما شده بود و سايه ها شکل مهيبی به خود گرفته بودند ...هر درخت صليبی شده بود بر سنگ قبری در پای آن اکنون به وسط قبرستان رسيده بود ...تمام افق تا دور دست همه صليبهای نيم سوخته ای بود افراشته بر قبری ..آهی کشيدو...

چشمانش را باز کرد ... سقف سياه شده بود و هوز گالن نيمه خالی نفت در کنار تخت نيم سوخته واژگون افتاده بود ... 

 

(رویای جنگل - از نوشته هایی که خیلی دوستش دارم و خیلی قدیمیه )

از این رها شدن خوشم میاد ... فقط اونایی دور بر منن که واقعا باهام احساس همدلی و دوستی میکنن و من بهشون افتخار میکنم ......

فکر کنم داریم به آخرهای داستان نزدیک میشیم .....

هنوز زنده ام

هنوز قلبم میتپد

هنوز در رگهایم عشق جاریست ...

 

 

ای قادر متعال

رهایم نکن....

بدون که این جنگجوی محتضر تا دم مرگش میجنگه .... اگه قسمت زندگی اینه من تا ته قضیه ایستاده ام  و اگه فکر میکنی تسلیم میشم امکان نداره

امکان نداره

  

خسته

بر ماسه زار سینه ات خمیده ام

این کودک

از زمان زاده شدن نخوابیده

 

نزار قبانی

روز معمار مبارک

همکار عزیز

 

میخواهم آب شوم در گستره افق

آنجا که دریا به آخر میرسد و آسمان آغاز میگردد ....

 

عکس از منوچهر سابق ! کاخ نیاوران

قرن نوزدهم در دنیای هنر نقش بسیار بزرگی رو بازی کرد . دوران گذار از نئوکلاسی سیسم به سمت مدرنیسم با زیرساختهاییی از تکنولوژی که در طول قرون قبلی اتفاق افتاده شد نتیجه اش فشار وارد شده بر پیکر تفکر انسان در اواخر قرن و در نهایت زایش دردناک مدرنیسم بود .

در این وسط پیدایش عکاسی و در پی اون سینما دید انسان رو از قالب قدیم تغییر داد . این تغییر قالب منحصر به نقاشی نموند بلکه تاثیر مستقیم اون در ادبیات رمان نویسی و حتی معماری بود . دیگه خلق آثاری که تصویر شفافی از موضوعات میداد جذابیت خود را از دست داده بود .

این وسط حرکت موسیقی از حالتی استاتیک به دینامیک که در آثار اشتراوس به خوبی نمایانه برای خود من خیلی جالبه .

چطور یک موسیقی میتونه انقدر سیال باشه ؟ فکر میکنم اغاز زندگی صنعتی برای انسان قرن نوزدهمی خیلی مشکل بوده . برای اولین بار مفهوم کار محدود به زمان و یا کارایی در بازده زمانی برای اشخاص مفهوم پیدا کرده و از یک طرف مقدار وقت باقی مونده برای مردم از حد قدیم کاهش پیدا کرده .

با اینحال معمار ها دست به تجربه زدن . سولیوان که خودش پدر معماری مدرن بود در واقع یک سری آزمایشات معماری انجام داد و همزمان با اون گائودی به خاق آثاری پرداخ که امروزه به چشم شوخی معماری نگاه میشه  و نتیجه اون حتی با یک چرخش بسیار زیاد تولد مدرنیسم در هنر بود .

اما در ایران این اتفا نیافتاد . هنر معماری تا قبل از دوره رضا خان منحصر به سنت صرف پیش میرفت . تا اونجایی که من میدونم در موسیقی و ادبیات و نقاشی و ... هم اتفاق خاصی نافتاد . اما در دوره پهلوی بناگاه ورود فرهنگ غربی در وحله اول باعث ایجاد سردرگمی و پس از گذر زمان باعث نیمچه اتفاق قبل از مدرنیسم شد ... هنرمندانی که علاقه به آزمایش داشتند ..یک کسایی مثل وارطان .....

( دوست دارید ادامه بدم ؟ )

یکی از نقاشی های مورد علاقه من

امیل زولا - اثر ادوارد مانه

این دو نفر ( نقاش و مدل ) در پیدایش هنر مدرن نقش کلیدی داشتند

همسفر هستیم با هم تو این مسیر ......

ناگهان احساس ضعف پاهایش را لرزاند . قبل از آنکه تعادلش را از دست بدهد بر روی کاشی های خنک کف حمام نشست و قدری پلکها را بر هم گذاشت و با همان حال جریان آب را قدری خنک تر کرد

حالش که قدری جا آمد چشمانش را گشود . دست راستش بر شیر آب سرد و دست چپش هنوز تیغ اصلاح را در میان انگشتان داشت . لبه تیغ خون آلود بود . بر لبانش لبخند تلخی نشست و سر را اندکی خم کرد و همیشه همینطور بود . هر وقت که میخواست دوش بگیرد بعد از چند دقیقه حس میکرد که از بالای سرش آبشاری از خون بر سرش میبارد و هر بار حس شیرین خوابی ابدی او را در میگرفت . همسان شدن و رفتن از دریاچه ای خون آلود . از خون میترسید ولی خونی که شسته میشود را دیگر کسی نمیبیند . کافی بود با همین تیغ ...

دوباره تیغ را نگاه کرد . قطره خونی بر لبه آن جمع شده بود و منتظر اشاره ای که بچکد . باز فکر کرد به هزار و یک دلیل میشود به زندگی پایان داد و به هزار و یک دلیل میتوان زنده بود . فاصله ای به اندازه یک تیغ ما بین خروش و آرامش . . .

احساس میکرد قدری حالش بهتر است . تصمیمش را گرفت و به زحمت از جا بلند شد . .. زخم را در آینه وارسی کرد ... تیغ را در سطل زباله انداخت و با تکه پنبه ای زخم را فشرد . خوشبختانه زیاد صورتش را نبریده بود .....

 

بی دلیل ... بهار ۸۶ !

................

میدانم که این نامه ها که برای تو مینویسم

چیزی جز آینه نیستند!

آینه هایی که غرور خود را در آنها مینگری ....

با اینهمه من چمدان عشق تو را حمل میکنم

و خجالت میکشن از سیلی زدن به زنی

که در چمدان دسته سفیدش

زیبا ترین روزهای مرا می برد !

پی نوشت :چقدر این شعر نزار قبانی سهمگین بود .. چه بار اول که خوندمش و چه اینبار که بازخونی کردم دیوونه اش شدم

 

نمیدونم چرا انقدر خسته ام . دیگه از منوچهر سابق بودن دارم خسته میشم . این آخری ها یکی از بچه های وبلاگ نویس  بهم کتابی که منتشر کرده بود رو هدیه داد و روش نوشت تقدیم به منوچهر سابق . اینگار مدتیه اون آدمی که پشت نقاب پنهان بوده فراموش شده و دیگه وجود خارجی نداره ...

ولی اون پشت یک دل میتپه که مال منوچهر نیست ... با هر حرفی از زندگی منوچهر کلی از خودش میگه و دائم در حال شکایت کردنه .

شاید دیگه برم از اینجا ... دیگه از این نوشته های بی مزه خسته شدم . 

خیلی خسته ام .

خیلی پیر شدم .

 




بی تو این جاده میرسه به نا کجا


تکیه گاهم باش تو ای خدا


ای خدا


ای خدا




پی نوشت :


این محسن نامجو خواننده عجیب و غریبی بود .. صدا دلنشین و ترانه زیبا . باید کاستشو بخرم ببینم اونجا چطوره ...


اوه تا یادم نرفته بگم عکس از منوچهر سابق سری" اون شبی که برق رفت ..."